#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_26
و نتونست ادامه بده. بالاخره هانیه با گریههای خواهرش بعد از چند دقیقه از بهت بیرون اومد و با کمک مریم بیرون بردنش. دنبالشون تا جلوی در مطب رفتم و وقتی دیدم پایین دارن میرن، صدا زدم:
- خانوم ابوذری.
خواهرش برنگشت و فقط گفت:
- خانوم دکتر بر میگردم.
و رفت. پوفی کردم و داخل اتاق رفتم. یه مریض دیگه رو ویزیت کردم تا خواهر هانیه اومد. نشست و گفت:
- ببخشید خانوم دکتر. من عذرخواهی میکنم؛ اما واقعا دست خودش نیست.
لبخند دلسوزانهای زدم و گفتم:
- می فهمم. مشکلی نیست.
که خودش باز ادامه داد:
- دیگه نمیدونم چیکار کنم. شوهرم پیشنهاد آوردنش پیش شما رو داد.
لبخندم رو که حفظ کرده بودم، باز تحویلش دادم و آروم گفتم:
- کار خوبی کردین.
سری تکون داد و انگار توی فکر رفت که گفتم:
- از کی تا حالا این مشکل رو داره؟
سرش رو بالا آورد و جواب داد:
- یه سال و نیمی میشه.
آروم نگاهش کردم که بهسختی ادامه داد:
- از وقتی مامان و بابا فوت شدن.
آهی کشید و با اشک ادامه داد:
romangram.com | @romangram_com