#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_27


- هانیه خیلی به بابا وابسته بود؛ از وقتی اونا رفتن حالش خیلی بد شد.

نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم:

- نمی‌خوام اذیتتون کنم اگر.

سریع اشکش رو پاک کرد و گفت:

- نه؛ مشکلی نیست. هانیه این‌بار باید خوب بشه.

با تأثر نگاهش کردم و ادامه دادم:

- چه بلایی سر پدر و مادرتون اومد؟

لحظه‌‌ای مکث کرد و با لبخند تلخی در حالی که به گوشه‌ی اتاق، کنار کتابخونه زل زده بود، گفت:

- سوختن. توی یه آتیش‌سوزی. خونه و زندگیمون هم سوخت.

و سکوت کرد که گفتم:

- هانیه هم اونجا بود. درسته؟

آروم سری تکون داد و توضیح داد:

- اون روز رفته بود دانشگاه. وقتی برگشت، دید خونه داره آتش می‌گیره. خواسته بره جلو اما مردم نذاشتن.

بلند شدم و رفتم سر میز. سریع گفت:

- خانوم دکتر الان چیکار باید کرد؟ هانیه چه مشکلی داره؟

آروم نگاهش کردم و توضیح دادم:

- هانیه دچار اختلال استرس پس از سانحه شده.

متعجب گفت:


romangram.com | @romangram_com