#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_25
سریع گفت:
- من نمیگم، اونا میگن.
کنجکاو پرسیدم:
- اونا؟ اونا کی هستن؟
سربهزیر جواب داد:
- خواهرم و شوهرش.
مکثی کردم و پرسیدم:
- چه دلیلی داره که اونا این طوری میگن؟
جوابی نداد و یهو شروع کرد، خودش رو تندتند با دست باد زد. متعجب نگاهش کردم. هوای اتاق خیلی گرم نبود؛ اما خب اونم کنار شوفاژ نشسته بود. گفتم:
- هانیه جان! خوبی؟ هوا گرم شد؟
جوابی نداد و کماکان تندتند خوش رو باد میزد. نگران بلند شدم و رفتم نزدیکش. کمی بهش نزدیک شدم و گفتم:
- الان شوفاژ رو خاموش میکنم.
و خم شدم سمت شوفاژ که حس کردم لحظهای نفسهاش تند شد. سرم رو بلند کردم. گلوش رو گرفته بود و به روبهرو نگاه میکرد. سریع ایستادم. نگاهش کردم. بهنظر میاومد تنگی نفس داره. چند لحظه نگذشته بود که دادی زد و یهو در باز شد و خواهرش و شوهر خواهرش اومدن داخل اتاق. خواهرش جلوش زانو زد و در حالی که با چادرش هانیه رو باد میزد، تند گفت:
- هانیه! خواهرم آروم! آروم باش! چیزی نیست.
هانیه مبهوت عین جسم بیجونی توی دستای خواهرش زمزمه کرد:
- مامان. بابا.
خواهرش با چشمهای پر از اشک گفت:
- آروم هانیه. مامان و بابا.
romangram.com | @romangram_com