#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_24

نازی نگاهی به خودش کرد و با چشم‌های درشت شده از تعجب گفت:

- من؟

بعدم به من نگاهی کرد و پرسید:

- آره طناز؟ من چاقم؟

نگاهش کردم. اونم مثل من پر بود؛ اما چاق نبودیم. قدمون تقریبا هم‌اندازه بود. هر دو متوسط. نازنین هم صورتش گرد و پوستش خیلی سفید بود، البته بیشتر سرخ و سفید محسوب می‌شد. چشماش هم سبز تیره به‌نظر می‌رسید که از مامانش به ارث بـرده بود و خب در کل صورت بامزه‌‌ای داشت. داشتم آنالیزش می‌کردم که با چشم‌غره گفت:

- اوی طناز! هیز بازی دیگه بسه. یه سوال ازت پرسیدما، سه ساعته بهم زل زدی.

خندیدم و جوابش رو دادم:

- گمشو تحفه.

دستی به نشونه برو بابا تکون داد و بالاخره با هزار بدبختی ناهار رو تموم کردیم و سرکارمون رفتیم.

اولین مریض، دختر تقریبا ۲۵ساله‌‌ای بود که به‌نظر می‌اومد اصلا حالش خوب نیست. وارد که شد، لبخندی بهش زدم و سلام کردم که جوابم رو با لبخند بی‌جونی داد. آروم، کنار شوفاژ روی مبل نشست. اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد، مانتو شلوار اتو کشیده و شال چروکش بود. آروم خودکار رو داخل دستم گرفتم و گفتم:

- خب. عزیزم من در خدمتم.

نگاهی بهم انداخت و آروم گفت:

- میگن حالم خوب نیست.

یه‌لحظه از اینکه سریع رفت سر اصل مطلب جا خوردم و فقط نگاهش کردم؛ اما بعد از چند ثانیه پرسیدم:

- عزیزم، اسم شما چیه؟

عادی جواب داد:

- هانیه.

لبخندی زدم و ادامه دادم:

- هانیه جان. چرا گفتی حالت خوب نیست؟

romangram.com | @romangram_com