#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_23


- خب. غذاهاتون رو بیارید، بخورید که مردم منتظرن.

نازی چپ‌چپ نگاهش کرد و گفت:

- مگه تو غذا نداری؟

مریم با بی‌خیالی دست به سـ*ـینه نشست و گفت:

- نوچ!

نگاهش کردم و متعجب پرسیدم:

- چرا؟

نگاهم کرد و خیلی جدی گفت:

- رژیم دارم.

چپ‌چپ نگاهش کردم که نازی با حرص و تمسخر گفت:

- برو بابا. تو یه‌کم دیگه رژیم بگیری از قدّت کم میشه. آخه وزنت که دیگه جایی واسه کم شدن نداره؛ بنابراین این قد یه‌وجبیت تبدیل میشه به نیم‌وجب.

خندیدم. در این مورد راست می‌گفت. مریم قدش در مقابل ما کوتاه و از لحاظ هیکل هم از ما لاغرتر بود.

مریم تو سر نازی زد و گفت:

- باشه؛ اگر این‌طوریه پس ظرف غذات رو بده بیاد.

و بی‌توجه به نازی، خودش ظرف غذا رو کشید جلوش و تندتند شروع کرد به خوردن. هر دو نگاهش کردیم. چقدر زود قانع شد. نازی با حرص گفت:

- اوی! خودم هم هستما.

مریم نیم‌نگاهی به نازی کرد و به‌زور لقمه‌ش رو قورت داد و گفت:

- نه. تو واقعا باید لاغر کنی.


romangram.com | @romangram_com