#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_22

روی مبل نشستم و داد زدم:

- پسرا! یالا دیر شد.

بعد هم رو به طرلان گفتم:

- چشمم روشن.

و چپ‌چپ نگاهش کردم؛ اما چند ثانیه بعد، آروم گفتم:

- ببینم؛ نکوبخت مگه پا میده؟

طرلان زیر خنده زد و گفت:

- عجب خواهر روشن فکر و پایه‌ای دارم من.

و ادامه داد:

- نه بابا. پا نمیده که هیچ، بی‌شعور نمره هم نمیده.

بعد هم با حرص ادامه داد:

- مگه ترم اول یادت رفته؟ پدرمون رو درآورد! الان که دیگه ترم آخره فقط خدا باید به دادمون برسه.

سری از روی تأسف براش تکون دادم و گفتم:

- ببین یه وقت تلاش نکنی که خودت نمره بیاری‌ها؛ همه‌ش به امید اساتید محترم باش.

پشت چشمی نازک کرد و گفت:

- باشه. فقط به‌خاطر تو.

خواستم چیزی بهش بگم که پسرها اومدن. سریع سوار ماشین شدیم و رفتیم. اول پسرها رو رسوندم و بعد هم رفتم سمت دانشگاه و طرلان رو رسوندم و پیش به سوی دفتر…

وارد دفتر که شدم، دیدم مریم داره با یکی از مریض‌ها سروکله می‌زنه. منم تند، قبل از اینکه مریم من رو ببینه و غر بزنه، پریدم داخل اتاق و گفتم که مریض‌ها رو بفرسته داخل. حدود ساعت دو بود که مریم در دفتر رو بست و هر سه‌تامون برای ناهار داخل سالن، روی مبل‌ها نشستیم. دو دست مبل و چندتا صندلی، وسط سالن سمت راست در ورودی، بود که برای مریض‌ها گذاشته بودیم. با فاصله‌ی کمی از آخرین صندلی هم دست‌شویی قرار داشت و بعد هم اتاق نازی و کنار میز مریم هم اتاق خودم بود. روزنامه‌های روی میز کوچک بین مبل‌ها رو باز کردم و ظرف غذام رو روی اون گذاشتم.

مریم در حالی که راحت به مبل تکیه می‌زد، گفت:

romangram.com | @romangram_com