#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_20

صبح با صدای زنگ از خواب بلند شدم. بعد از شستن دست و صورتم، داخل آشپزخونه رفتم و شروع کردم به پختن غذای اون روز. بازم دیشب از خستگی، خوابم بـرده بود و امروز ساعت روی پنج صبح، زنگ زده بود. غذا رو که درست کردم، آماده داخل یخچال برای ناهار طرلان و بچه‌ها گذاشتم و باز هم مثل هر روز صبح، سراغ بیدار کردن طرلان و بچه‌ها رفتم…

کنار میز صبحونه ایستادم و نگاهی بهشون کردم و پرسیدم:

- خب. چیزی لازم ندارید؟

صیام با دهن پر گفت:

- بستنی!

نگاهش کردم. کنارش نشستم و گفتم:

- اول اینکه، با دهن پر حرف نزن؛ دومش هم اینکه، صبح‌ها بستنی ممنوعه.

و دستوری گفتم:

- شیرت رو بخور.

چهرش رو درهم کشید و با چندش گفت:

- نمی‌خوام. شیر دوست ندارم.

نگاهی به اخم‌های پسر کوچولوم کردم و با تحکم، جوابش رو دادم:

- داری و باید بخوری.

سرش رو به نشانه منفی تکون داد که منم گفتم:

- باشه؛ پس دیگه برات بستنی نمی‌خرم.

و بلند شدم و گفتم:

- من برم آماده شم.

صدای غرغرهای صیام رو نشنیده گرفتم و داخل اتاق رفتم که طرلان داد زد:

- طناز! صبحانه!

romangram.com | @romangram_com