#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_19


هر دو سری تکون دادن، که دستام رو باز کردم و گفتم:

- بپرید بغـ*ـلم ببینم.

با خنده دویدن سمتم.

ناهار خوردیم و من سفارش کردم که دست‌شویی داخل حیاط نرن. ناهار خوردیم و طرلان از نکوبخت گفت و گفت که امتحانش بی‌نهایت سخت بوده و اونم بد داده. ناهار خوردیم و تیام از معلم جدید ورزششون گفت و صیام هم از نقاشی که کشیده بود. ناهار خوردیم و من حرص خوردم که با دهن پر حرف نزنید؛ اما خب، کو گوش شنوا؟ صیام بعد از ناهار بهونه بستنی گرفت و من به این فکر کردم که این پسر، چقدر شکموتر از تیامه. مشق‌هاشون رو که نوشتن، بازی کردن و من چقدر سفارش کردم که صدا ندید؛ اما بازم کو گوش شنوا؟ منم خسته از کار، داخل اتاق رفتم تا کمی استراحت کنم.



بعد از ظهر، بالاخره یه نفر برای باز کردن چاه تشریف آورد. پنج دقیقه‌ای از کارش گذشته بود که داد زد:

- خانوم! خانوم!

سریع رفتم سمتش و گفتم:

- بله آقا.

اومد بیرون و در حالی که دستگاهش رو راه می‌‌انداخت، گفت:

- خانوم؛ لطفا به آقاتون بگید، بیان.

آقام؟ کدوم آقا؟ اصلا این آقایی که میگه کیه؟ جوابی ندادم و فقط بهش زل زدم. واقعا چی باید می‌گفتم؟ چه واکنشی باید نشون می‌دادم؟ توقع داشت بگم: «چشم حتما» و برم سراغ به قول خودش آقامون؛ اما من خوب می‌دونستم که نمیشه، که نمی‌تونم. نفس عمیقی کشیدم و آروم گفتم:

- نیستن.

و بلند ادامه دادم:

- هر کاری باشه خودم انجام میدم.

چند لحظه نگاهم کرد و بعد ادامه داد:

- نه آبجی؛ حله. خودم ترتیبش رو میدم.

و دیگه چیزی نگفت و منم یه گوشه ایستادم و ظاهراً بر کارش نظارت می‌کردم؛ اما در واقع داشتم فکر می‌کردم. به خودم، به اتفاق چند دقیقه پیش… بالاخره کارش تموم شد و رفت. من موندم و فکر و خانواده.


romangram.com | @romangram_com