#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_18
- زودتر اومدم که خونه رو مرتب کنم.
طرلان سری تکون داد و با خنده گفت:
- آره معلومه. اومدم داخل خونه، خیال کردم جن اومده.
خندیدم و گفتم:
- خب تموم شد. ببینم نمیسوزه؟
نگاهم کرد و گفت:
- بابا طناز! مگه آرپیجی هفت خورده؟ یهکم سوخته. همین.
نگاهش کردم و با لبخند گفتم:
- خب خدا رو شکر.
سری برام تکون داد و داخل اتاقش رفت. از پشت نگاهی بهش کردم. برعکس تیام و صیام که اصلا به هم شباهت نداشتن، من و طرلان شبیه به هم بودیم؛ ولی خب طرلان جوونتر و شادابتر بود. صورت طرلان گرد بود؛ ولی من چند سالی بود که صورتم، شایدم کمتر، لاغر شده بود. چشماش هم مثل من، عسلی بود. از لحاظ هیکل هم طرلان لاغرتر و خوشهیکلتر بود. با صدای زنگ آیفون، نگاهم سمتش رفت و خودم هم جلو رفتم. نگاهی به بیرون کردم. کسی نبود! کمی که دقت کردم، ماشین آقای شریفی رو دیدم. سری تکون دادم و در رو باز کردم و کنار در ایستادم. با سروصدا داخل اومدن. من رو که دیدن، یهو ایستادن و با هم گفتن:
- مامان.
اومدن جلو تا من بغـ*ـلشون کنم. عقب کشیدم. هر دوتاشون با تعجب ایستادن. پرسیدم:
- مگه شماها کلید ندارید؟
تیام نگاهی به صیام کرد و سرش رو پایین انداخت و گفت:
- چرا؛ ولی امروز یادم رفت.
صیام هم به چشمام زل زد و گفت:
- منم همینطور. یادم رفته فکر کنم!
نگاهشون کردم و گفتم:
- بار آخرتون باشهها!
romangram.com | @romangram_com