#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_17


- بستنی؟ من که دیروز بستنی نخریدم.

حسن‌آقا هم در حالی که فاکتور رو دستم می‌داد، توضیح داد:

- بله. شما که نه، آقا تیام و آقا صیام اومده بودن. گفتن که شما میاید و حساب می‌کنید.

سری تکون دادم و زیر لب زمزمه کردم:

- امان از دست این بچه‌ها.

و بلند رو به حسن‌آقا که منتظر بود گفتم:

- ممنون که حساب کردید. حسن‌آقا، لطفا دفعه بعد به بچه‌ها چیزی ندید. ممنونم.

سری تکون داد و دستش رو روی چشماش گذاشت و گفت:

- به روی چشم.

سری براش تکون دادم، حساب کردم و از سوپرمارکت بیرون اومدم. رفتم خونه و اول از همه شروع کردم به ماکارانی درست کردن. تنها غذایی بود که زود آماده می‌شد و الان فقط چنین غذایی رو می‌تونستم حاضر کنم. بعد از درست کردن غذا، رفتم سراغ اتاق پسرها که حسابی شلخته بود. سمت چپ دوتا کمد دیواری بود که عکس هر دوشون روش زده شده بود که مبادا دعوا بشه. جلوی کمدها یه قالی پت‌ و مت افتاده بود که واقعا متناسب حالشون بود و بعدش هم که تخت‌هاشون و جلوی تخت‌ها، سمت چپ هم میز تحریر و میز کامپیوترشون بود. پوفی کردم. همه‌جا رو مرتب کردم و سالاد درست کردم. رفتم داخل حیاط تا دست‌شویی اون‌جا رو هم تمیز کنم؛ اما همین‌ که نزدیک دست‌شویی که گوشه‌ی سمت چپ خونه بود، رفتم؛ بوی بدی زیر دماغم زد. اخم کردم و جلو رفتم. در رو باز کردم و با دیدن چاه فاضلاب که بالا زده بود، چندشم شد و صورتم رو جمع کردم. سریع بیرون اومدم. باید یه فکری براش می‌کردم. سریع داخل خونه رفتم و از داخل دفترچه تلفن شماره‌ی چاه بازکن رو پیدا کردم و بهش زنگ زدم. از شانس خوب بنده، چاه بازکن‌ها هم سرشون شلوغ بود. گفتن بعد از ظهر یه نفر رو می‌فرستن. منم ناچاراً تا بعد از ظهر بی‌خیال دست‌شویی شدم. حمام رفتم و لباس‌های تمیز پوشیدم. نگاهی به ساعت کردم. الان دیگه بچه‌ها می‌رسیدن. تصمیم گرفتم خودم رو سرگرم کنم. سمت تلویزیون رفتم که یهو در هال باز و طرلان وارد شد. نگاهش کردم. اصلا متوجه حضورم نشد! کیفش رو گذاشت روی اپن و با تعجب داخل آشپزخونه رفت. رفتم کنار اپن ایستادم و گفتم:

- سلام.

ترسید و در قابلمه از دستش افتاد. با ترس بهم نگاه کرد که رفتم جلو و نگران پرسیدم:

- خوبی طرلان؟

طرلان نفس عمیقی کشید و با چشم‌غره گفت:

- اگه بذاری؛ بله.

در قابلمه رو بلند کردم، شستم و روی قابلمه گذاشتم. طرلان نگاهم کرد و در حالی که دستش رو توی هوا تکون می‌داد تا کمی از سوزشش کمتر بشه، گفت:

- تو این موقع از روز، اینجا چی‌کار می‌کنی؟

خمیر دندون رو برداشتم و دستاش رو گرفتم و کمی خمیردندون برای دستش زدم و در همون حال گفتم:


romangram.com | @romangram_com