#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_16

- بفرمائید.

در باز شد و خانومی وارد شد. با لبخند سلام کردم و حل کردن مشکل اولین بیمار، شروع شد.

خسته نگاهی به ساعت کردم، یازده بود. بلند شدم و بیرون رفتم. مریض‌ها به احترامم بلند شدن که با خواهش می‌کنمی، نشستن. خم شدم روی میز مریم و آروم گفتم:

- من دارم میرم خونه. بقیه رو برای نازی بفرست.

نگاهم کرد و آروم‌تر از من زمزمه کرد:

- مگه آقای شریفی، بچه‌ها رو نمی‌بره خونه؟

سری به نشانه تایید تکون دادم و گفتم:

- چرا ولی خونه خیلی به‌هم‌ریخته شده. باید برم و مرتب کنم؛ ضمن اینکه دیشب سرم درد می‌کرد، ناهار هم درست نکردم.

مریم باشه‌ی آرومی گفت و من بعد از جمع کردن وسایلم، بیرون رفتم. سوار ماشین شدم و سر کوچه نگه داشتم. باید خرید می‌کردم. وارد سوپری که شدم، سلام کردم. حسن‌آقا، مرد تقریبا 45 ساله‌ای که صاحب سوپرمارکت و از قدیمی‌های این محل بود، با خوش‌رویی گفت:

- سلام خانوم سمیعی. احوال شما؟

نگاهش کردم و با لبخند گفتم :

- ممنونم.

اینجا، داخل محله، کسی نمی‌دونست که من دکترای روان‌شناسی و دفتر مشاوره دارم. همه من رو به اسم سمیعی می‌شناختن و از اون‌جایی که خدا رو شکر محله ساکتی بود و فضول نداشت، پس کسی هم راجع‌ به من کنجکاوی نمی‌کرد. سری تکون دادم و مشغول خرید شدم. چندتا بستنی هم برداشتم و رو به حسن آقا گفتم:

- لطفا حساب کنید.

چشمی گفت و شروع کرد به حساب کردن. حساب رو که نوشت بهش گفتم:

- اگه لطف کنید و یه فاکتور هم بهم بدید، ممنون میشم.

حسن‌آقا گفت:

- چشم خانوم. فقط جسارتاً، اون بستنی‌های دیروز رو هم حساب کردم.

با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم:

romangram.com | @romangram_com