#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_15
نازنین دستش رو انداخت دور گردنم و گفت:
- آره دیگه. خانوم واسه خودش یه پا رئیس شده.
لبخندی زدم که مریم جواب نازنین رو داد:
- بله. چون اگر همین رئیس نبود، تا حالا 20تا از به قول خودتون مشتریها پریده بودن. آخه من که میدونم شما دوتا وقتی میگید ساعت شش، دقیقا یه ساعت و نیم بعد اینجایید؛ دیگه ناسلامتی ما بیشتر از 14 ساله باهمیم.
خندیدم و به غرغرهاش نگاه کردم. مریم خیلی خوب و ناز بود. صورتش لاغر و سبزه بود؛ اما چشمای قهوهایش صورتش رو ناز کرده بود. چقدر هر دوشون، هم نازنین و هم مریم، برام دوستداشتنی بودن. در تمام دورههای سخت زندگیم، باهام بودن و همراهیم کردن. ما از دبیرستان با هم بودیم. با هم دانشگاه رفتیم، با هم درس خوندیم. ما با هم زندگی کردیم. من و نازنین عاشق روانشناسی بودیم و مریم ترجیح داد حسابداری بخونه. بعد از اون ماجراهای سخت زندگیم، نازنین بود که پیشنهاد تأسیس دفتر رو داد. توی این مدت، تمام تلاشمون رو کردیم که این دفتر سر پا بمونه و خدا رو شکر موند.
صدای مریم رو شنیدم:
- با توئم؛ طناز.
نگاهش کردم و گفتم:
- جانم. چیزی گفتی؟
نگاهم کرد و با تأسف گفت:
- نخیر؛ شوتتر از این حرفها تشریف داری.
چیزی نگفتم که چندتا پرونده گرفت جلوم و گفت:
- بیا. اینا مریضهای تو هستن. برای نازی رو هم دادم.
سری تکون دادم و به جای خالی نازنین نگاه کردم و رفتم داخل اتاقم. پشت میز نشستم و نگاهی به اتاق کردم. یه اتاق تقریبا بزرگ با یه میزی که روبهروی در قرار داشت و مبلهای جلوی میز و یه قفسه کتاب که گوشه سمت چپ اتاق بود. روی میزم، یه قاب عکس از پسرها بود که داخلش میخندیدن و شیطنت داخل چشماشون برق میزد. تنها وجه مشترک من و پسرهام، چشمهای عسلی تیام بود که به من رفته بود و تمام.
نازنین همیشه میگفت:
- بدبخت! دلم برات میسوزه. تو فقط زحمت حمل و نقلشون رو از اون جهان به این جهان داشتی.
تیام، فقط چشماش مثل من بود و بقیه اجزای صورتش به آرمان رفته بود. آهی کشیدم. جاش خالیه... چقدر مثل برادرم، همیشه از راه دور، حمایتم میکرد. پوفی کردم و باز هم به بچههای عزیزم فکر کردم. تیام قدش نسبت به سنش خوب بود. ابرو و موهاش بور بود و پوستش سفید. نگاهی به صیام کردم. این بچه از تیام هم شیطونتر بود و البته لجبازتر. با کشیدن نفس عمیقی چشم از عکس گرفتم و به این فکر کردم که چقدر زود و سخت گذشت. انگار همین دیروز بود که سرخورده و ناجورتر از همیشه، صیام رو بغـ*ـل کرده بودم و چشمام پر از اشک بود و سردرگم، نمیدونستم چیکار باید بکنم. به صفحه سیاه کامپیوتر جلوم زل زده بودم و غرق در فکر گذشته بودم. با صدای در، به زمان حال برگشتم و بلند گفتم:
romangram.com | @romangram_com