#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_122

- آخیش. داشتم خفه می‌شدم.

بازم خندیدم و منتظر شدم. نفسی گرفتم و نگاهی به تیپ بعدیش کردم. کمی دقت کردم و گفتم:

- کیوان این بدک نیست.

خندید و کتش رو بیرون آورد. خوش‌حال چرخی زد و گفت:

- ایول! پس حله.

با چیزی که دیدم، سریع گفتم:

- برگرد ببینم.

برگشت که گفتم:

- کیوان یه لکه گنده پشت لباسته.

با تعجب گفت:

- واقعا؟

سری تکون دادم که پوفی کرد و با ناامیدی باز رفت عوض کنه. سری تکون دادم، کیفم رو برداشتم و از داخلش موبایلم رو بیرون آوردم. داشتم نگاهی به موبایلم می‌کردم، ببینم کسی زنگ زده یا نه که صداش اومد:

- این دیگه عالیه.

با لبخند سرم رو آوردم بالا و زل زدم بهش. با دیدنش داخل اون کت و شلوار، لبخندم کـ*ـمرنگ شد و بهش زل زدم. مطمئنم نمی‌دونست این لباس رو کجا پوشیده و کی براش انتخاب کرده. کیوان واقعا حافظه‌‌ش داغون بود و چیزای کوچک رو زود فراموش می‌کرد. این کت و شلوار رو خودم با ذوق و شوق براش انتخاب کردم. حدودا ۱۰ سال پیش. داخل جشنی که عروسش من بودم و دامادش... ای کاش اون هیچ‌وقت نبود. لبخند محزونی زدم و گفتم:

- خوبه. خیلی بهت میاد.

نگاهم کرد و با شک گفت:

- مطمئنی؟

نمی‌دونم چی توی نگاهم دید که خودش گفت:

- نه؛ این رو نمی‌پوشم.

romangram.com | @romangram_com