#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_119
با تعجب گفتم:
- داخل اتاق دیگه. مگه کت و شلوار نمیخوای؟
دستی داخل موهاش کرد و گفت:
- کت و شلوارهام داخل اون اتاقه.
سری تکون دادم و رفتم سمت اون اتاقی که بهش اشاره کرد. نفس عمیقی کشید و با هم رفتیم داخل. با حرص به اطراف نگاه کردم و گفتم:
- یعنی کیوان خاک. تو به اینجا هم رحم نکردی؟
نچنچی کردم و به لباسهاش که وسط اتاق ریخته بود، زل زدم. از بین لباسها رد شدم و نشستم روی تخت و گفتم:
- حالا مهمونی برای کیه؟ چیه؟
جوابم رو نداد و رو بهم گفت:
- این کمدِ کت و شلواره.
بلند شدم و رفتم سمت کمد، درش رو باز کردم و به کیوان نگاه کردم که داشت لباسها رو از وسط جمع میکرد و میریخت یه گوشه. با تعجب گفتم:
- کیوان! چرا تو اینقدر کت و شلوار داری؟
نگاهم کرد و با خنده گفت:
- به قول کیانمهر بزرگ، شیک پوشی جزو اصول کیانمهر بودنه.
چند ثانیه نگاهش کردم ولی سریع سرم رو برگردوندم سمت کمد و به کت و شلوارها زل زدم؛ اما ذهنم به ۱۱ سال پیش برگشته بود. طاقت نیاوردم و آروم برگشتم سمت کیوان. داشت مثلا با من حرف میزد. صداش زدم:
- کیوان.
با لبخند برگشت سمتم و نگاهم کرد که ادامه دادم:
- اردشیر خان…
romangram.com | @romangram_com