#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_115
مریم سری تکون داد و با عشق به عکس زل زد و گفت:
- آره؛ این تمرینی بود که اگر یه روز دیدمش چی بهش بگم.
سری از روی تأسف براش تکون دادم و نازی با خشم بهش زل زد و غرید:
- من کشتم تو رو مریم.
و افتاد دنبال مریم. سری تکون دادم و نازی رو تشویق کردم؛ اگر چه بعد از اینکه حسابی دویدن و خندیدیم نشستیم روی مبلهای داخل سالن اصلی و رفتیم سراغ کار. معمولا پنجشنبهها، مریم به مریضها وقت نمیده و همه با هم میشینیم و پروندههای هفته رو مرتب و با هم مشورت میکنیم. هر کس نظرات خودش رو میده، حتی مریم. گاهی مریم بهتر میتونه نظر بده، چون ما از دید یه روانشناس به موضوع نگاه میکنیم؛ اما مریم دید یه انسان عادی رو داره و خب گاهی هم، برعکس نظرات ما رو اصلا درک نمیکنه. ساعت حدود یک بود که موبایلم زنگ خورد رفتم از روی میزِ مریم کیفم رو برداشتم، موبایلم رو بیرون آوردم. با دیدن اسم کیوان روی صفحه لبخند زدم، به میز مریم تکیه زدم و جوابم دادم:
- الو.
صدای پر انرژیش توی گوشم پیچید:
- سلام طناز خانومِ گل. چطور مطوری؟
خندیدم و گفتم:
- ممنون تو چطوری؟
آهی کشید و گفت:
- من که الان بیشتر از یه هفته هست دختر خالهم رو ندیدم، اصلا حالم خوب نیست.
خندیدم و گفتم:
- خودتی پسر جان؛ بگو چی میخوای؟
با اعتراض گفت:
- ای بابا میگم دلم برات تنگ شده! چیز چیه آخه؟
خندیدم و گفتم:
- خب باشه دلتنگیت رفع شد مگه نه؟ خداحافظی.
romangram.com | @romangram_com