#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_114

- دیدیدنش؟

نگاهی به هم کردیم و من رو به مریم گفتم:

- گمونم فهمیده ما داریم میایم داخل، فرار کرده.

با تعجب نگاهمون کرد و رفت سمت میزش، نگاهی به میز کرد و گفت:

- نه بابا هنوز همین‌جاست.

من و نازی یا تعجب رفتیم سمت میز و نازی غر زد:

- عجب مارمولکی هم هست. فکر زیر میز رو نکرده بودم.

من و نازی خم شدیم و زیر میز رو نگاه کردیم؛ اما اونجا هم غیر از یه سطل آشغالِ کوچک چیزی نبود. مریم هم خم شد و گفت:

- شما دوتا اونجا دنبال چی می‌گردید؟

همون طور که خم شده بودیم آروم گفتم:

- دنبال اون پسره دیگه.

مریم ایستاد و گفت:

- احمقا. اون زیر رو نگفتم که! این‌جاست.

و عکسی رو گرفت بالا. من و نازی مات کـ*ـمرمون رو راست کردیم، ایستادیم و نگاهی به هم کردیم. با حالت گیجی پرسیدم:

- این دیگه کیه؟

نازی مثل من عین احمقا گفت:

- مسیح رشادت.

چند ثانیه گذشت که نازی مشکوک پرسید:

- تو سه ساعت با این حرف می‌زدی؟

romangram.com | @romangram_com