#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_113
بیتوجه به حرفم، آروم زمزمه کرد:
- مریم کِی این قدر بد شد که ما نفهمیدیم؟ سری تکون دادم و علمی توضیح دادم:
- اینگونه تغییرها در یک بازه زمانی اتفاق میفتن نه ناگهانی.
نازی با حرص گفت:
- خفه شو. الان نمیخواد دانستههات رو به رُخَم بکشی.
چپچپ نگاهش کردم؛ اما چیزی نگفتم که مکثی کرد و گفت:
- بریم؟
منم گفتم:
- آره دیگه به نظرم بریم.
داشتم میرفتم داخل که کیفم رو کشید و آروم گفت:
- میگم میخوای یه یاالله بگیم؟
چشمغره رفتم و گفتم:
- مردهشور اون ذهن منحرفت رو ببرن.
اونم گفت:
- بههرحال از من گفتن بود. اگه الان با صحنه بدی رو به رو شدی، با خودت.
زیر لب زمزمه کردم:
- فقط ساکت شو.
و با بسمالله نازی داخل رفتیم. دو تا چشم داشتیم، دو تا چشم دیگه هم قرض کردیم و به اطراف نگاه میکردیم؛ اما خبری نبود. رفتیم سمت اتاقها داخل اونا هم خبری نبود. وسط سالن ایستاده بودیم که مریم از دستشویی بیرون اومد و در حالی که دستاش رو خشک میکرد گفت:
romangram.com | @romangram_com