#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_112

بعدم عین دزد‌ها اطراف رو نگاه کرد و سرش رو آورد جلو و آروم ادامه داد:

- ولی جدیدا یه فکر دیگه کردم.

چیزی نگفتم و منتظر شدم که ادامه داد:

- این‌که برم مخِ خود سهراب‌پور رو بزنم آخه می‌دونی، خوب نیست پیرمرد به این محترمی فقط یه زن داشته باشه. خب بالاخره یه سوگلی نمی‌خواد؟

خندیدم و زدم توی سرش و گفتم:

- خاک تو سرت. من که می‌دونم تو آخر زن دوم یه پیرمرد رو به موتِ پول‌دارِ احمق میشی.

خندید و خواست چیزی بگه که یهو در باز شد و مریم عین یه شیرِ ماده خشمگین بهمون زل زد. مات بهش نگاه کردیم که یهو تقریبا داد زد:

- خجالت آوره. اگر گذاشتین من دو دقیقه با این پسره راحت حرف بزنما. همش مزاحمید. الانم که سه ساعته پشت این در ایستادید، وِر می‌زنید. سه ساعته می‌خوام یه جمله بهش بگم، همش می‌پرید وسط تمرکزم.

با تعجب بهش زل زده بودیم که باز داد زد:

- چه مرگتونه؟

انگار با این حرفش زبونمون راه افتاد. نازی با تعجب و لکنت گفت:

- پسر؟ اینجا؟

مریم همین‌طور نگاهش می‌کرد که من با چشم‌هایی که داشتن از حدقه بیرون می‌زدن، ادامه دادم:

- تو پسر آوردی داخل دفتر؟ و الانم باهاش تنهایی؟

مریم پوفی کرد و گفت:

- بابا بیاید داخل ببینیدش. پدر منو در آوردید.

و در رو نیمه باز گذاشت و رفت داخل دفتر.

سری تکون دادم و به نازی نگاه کردم. اونم داشت نگاهم می‌کرد. آروم گفتم:

- میگم، خوب شد بچه‌ها رو نیاوردم.

romangram.com | @romangram_com