#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_111
بالاخره آسانسور رسید به طبقه چهار. از آسانسور اومدیم بیرون و همین که جلوی در دفتر ایستادیم نازی حق به جانب گفت:
- نه به جون تو! من سعی کردم مخش رو بزنم ولی طناز، قبول کن اینکه زن داره هم در این رابـ*ـطه که مخش زده نشد و به من بیمحلی کرد بیتاثیر نیست.
با تعجب گفتم:
- نازی! پسر سهرابپور زن داره؟
نازی سری تکون داد و گفت:
- نه.
سری تکون دادم و با چشمهای درشت شده گفتم:
- تو خودت همین الان گفتی.
نازی مقنعهش رو درست کرد و گفت:
- واقعا؟ نه بابا زن کجا بود.
سری تکون دادم و خواستم در دفتر رو بزنم که ادامه داد:
- تازه نامزد کردن.
با شنیدن حرفش، سریع برگشتم سمتش که دیدم لبخند گندهای زده با حرص گفتم:
- خدا لعنتت کنه نازی. باز من رو سرکار گذاشتی؟
نگاهم کرد و با لبخند گفت:
- نه بابا. جدی سعیم رو کردم ولی خب…
آه ساختگی کشید و گفت:
- ولی خب، قسمت اون زن ایکبیری بود.
romangram.com | @romangram_com