#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_110
- بفرما.
رفتم داخل و رو بهش که دراز کشیده بود و کتاب رو دستش گرفته بود، گفتم:
- من دارم میرم دفتر. بچهها هم دارن فیلم میبینن. لباسهات رو شستم، انداختم روی طنابِ لباسهای داخل حیاط. یادت باشه زود برشون داریا، ممکنه بارون بزنه باز خیس بشن.
چشمی گفت که اضافه کردم:
- راستی؛ چیزی خواستی بهم زنگ بزن.
سری تکون داد و با لبخند خداحافظی کرد که رفتم بیرون، سوار ماشین شدم و رفتم دفتر. به دفتر که رسیدم، سریع پیاده شدم و دویدم سمت آسانسور که داشت بسته میشد. وارد که شدم، نفس عمیقی کشیدم در باز داشت بسته میشد که یهو یکی پرید داخل. با تعجب به نازی زل زدم و گفتم:
- اوی وحشی! ترسیدم.
نگاهم کرد و درحالیکه نفسنفس میزد، گفت:
- خاک تو سرت... باید ببرمت… مطب سهرابپور.
با تعجب نگاهش کردم و با تمسخر گفتم:
- چرا اونوقت؟
کمی نفسش جا اومده بود، باز نفس عمیقی کشید و گفت:
- سه ساعته دارم صدات میزنم، انگار نه انگار.
سری تکون دادم و گفتم:
- والا من که چیزی نشنیدم.
اونم با لبخند گفت:
- واسه همینه که میگم، باید بریم پیش سهرابپور دیگه. گوشهات مشکل دارن، باید ببرمت پیش گوش پزشک؛ از قضا همین طبقه سه هست و بازم از قضا، برای پسرش دنبال زن خوب میگشته. کی بهتر از من برای پسر عزیزش؟
چپچپ نگاهش کردم و گفتم:
- تو عرضه نداری مخ پسر سهرابپور رو بزنی، وگرنه تا حالا زده بودی. بیخودی خیال نباف.
romangram.com | @romangram_com