#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_109


- بله که نوشتیم.

کیفم رو برداشتم و رفتم بیرون از اتاق که دنبالم اومدن. تیام باز گفت:

- چی شد مامان؛ لباس بپوشیم؟

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

- بیاید اینجا بشینید، ببینم.

و به مبل اشاره کردم. نشستن که منم روبه‌روشون، روی مبل نشستم و گفتم:

- امروز پنجشنبه‌ست و شما تعطیلید. مشق‌هاتون رو نوشتید و درس‌هاتون رو خوندید، الانم می‌خواید بیاید دفتر. درسته؟

نگاهم کردن و گفتن:

- آره.

ادامه دادم:

- اما امروز من نمی‌تونم شما رو ببرم چون کار مهمی دارم. شما کل تابستون رو می‌اومدین اونجا و من چیزی نمی‌گفتم. اما امروز واقعا کارهای مهمی داریم و شما نباید بیاید. باشه؟

ناراحت نگاهم کردن که گفتم:

- ولی قول میدم یه روز دیگه ببرمتون و حسابی بهتون خوش بگذره.

نگاهم کردن که با کمی فکر گفتم:

- یه چند لحظه صبر کنید، الان میام.

از داخل اتاق، سی‌دی کارتونی رو که خیلی وقت بود براشون خریده بودم، آوردم و گفتم:

- بفرما! این چند تا فیلم رو ببینید تا من بیام.

با خنده کلی بالا و پایین پریدن و رفتن تا سی‌دی رو بذارن. منم از فرصت استفاده کردم و رفتم دم در اتاق طرلان در زدم که بعد از چند ثانیه صداش اومد:


romangram.com | @romangram_com