#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_105
با چشمای گشاد شده نگاهش کردم و گفتم:
- چی؟
پوفی کرد و گفت:
- هیچی بابا، خودم فهمیدم که رفتن.
و بلند شد نشست روی تخت و رو به من که با چشمهای درشت شده نگاهش میکردم گفت:
- چیه؟
نگاهی با گیجی بهش کردم و پرسیدم:
- الان دیگه خوب شدی؟
سری تکون داد و گفت:
- بله. بهخاطر پسرهای کارآگاه جنابعالی، مجبور شدم خودم رو بزنم به دل درد که بیخیال دونستن نسبت اون پسره بیخود رو با اون پسر عموی بیخودتر از خودش بشن.
چشمغرهای رفتم و نشستم کنارش و گفتم:
- مردهشور تو رو ببرن با اون فکرات.
نگاهم کرد و در حالی که دهنش از تعجب باز مونده بود گفت:
- اِ عجب پررویی هستی تو. اگر من خودم رو نزده بودم به مریضی که تا الان از استرس مُرده بودی.
چپ چپ نگاهش کردم و با نگرانی گفتم:
- ولی من باز نگران شدم. بچهها زیادی حساس و کنجکاو شدن.
نازی چند ثانیه سکوت کرد و بعد جواب داد:
- حق داری. بچهها دارن بزرگ میشن. خب طبیعیه که کنجکاوی کنن.
romangram.com | @romangram_com