#سنگ_هم_خواهد_شکست_پارت_85
حالم بد شد روم نمی شد بگم پدر و مادر ندارم تا سوم دبیرستان درس خوندم الانم که زنده ام قاچاقی نفس کشیدم ساکت شدم نمی دونستم باید چی بگم راجب خودم
ایرج پوزخندی زد: اون دانشگاه نرفته عزیزم
السا با چشمای گشاد نگاهم کرد انگار خیلی تعجب کرده بود
_خودت نخواستی درس بخونی یا پدر و مادرت؟
دیگه داشتم دیوونه می شدم ایرج با همون حالت گفت: اون پیش ما زندگی می کنه پدر و مادر نداره
السا نیشخند زد: عمو جون نگفته بودی آراد و پدرش اینقدر مهربون و انسان دوستن
دستامو مشت کرده بودم به زور داشتم جلو خودمو می گرفتم که گریه نکنم ساتن لباسم از فشار دستام چروک شده بود دختره ی عوضی باید از همون اول حدس می زدم چشم دیدن منو نداره آراد زیر چشمی بهم نگاه می کرد توقع داشتم یه حرفی بزنه و ازم دفاع کنه اماطبق معمول ساکت بود.دلم میخاست جواب دختررو بدم. اماارزش بدبختی بعدش که باایرج داشتمونداشت..به فرهادنگاه کردم یه گوشه نشسته بودوداشت بامنصورحرف میزد.کاش بهش میگفتم منوببره خونه دیگه تحمل نگاه های تحقیرآمیزاینارونداشتم.ولی بایدغیرمستقیم حال این السارومیگرفتم.
مظلومانه به آرادنگاه کردمووباناله گفتم:آرادحالم خیلی بده،سردرددارم.
آرادنگاهشوازپیست رقص گرفت:به یکی ازخدمتکارابگوبرات قرص بیاره.
الساسریع گفت:من قرص مسکن دارم.
یه بسته قرص ازتوکیفش دراووردوبهم داد.چندلحظه بعدکیوان بایه لیوان آب اومدطرفم وگفت:حدس میزدم حالت بدباشه خانومی.
یه چشمک زدوگفت :بیشترمراقب خودت باش گلم.
romangram.com | @romangram_com