#سنگ_هم_خواهد_شکست_پارت_8

نفسشو با حرص بیرون داد :پس حد اقل یه شال درست و حسابی بپوش با این وضعت پلیسم بت گیر نده گشت می گیرت
به سرعت رفتم طبقه بالا مثل چی کیف می کردم چند باری تو ویلا با موتورش دور زده بودم ولی هیچ وقد باهاش بیرون نرفته بودم شال سفیدی سرم کردم موهامو یه طرفه توی صورتم ریختم یه مانتوی کوتاه قرمز پوشیدم با حالت


دو از پله ها پایین می اومدم نرگس داشت شیشه هارو دستمال می کشید مهری هم کنارش بود با دیدنم گفت:آروم تارا خانوم از پله ها می افتی
بدون اینکه جوابش رو بدم درو باز کردم و به سمت فردین دویدم به موتورش تکیه داده بود لا مصب موتور که موتور نبود عین گوریل بود نفسشو عصبی بیرون داد
_این چیه سرت کردی من می گم یه چیز درست و حسابی
چشمامو ریز کردم و با حالت مظلومی گفتم:فردین روانیم کردی بده دیگه
سرشو به نشونه افسوس تکون داد کلاه کاسکت سفیدشو به طرفم گرفت
_بیا حد اقل اینو بپوش کسی نفهمه دختری
پشت چشمی نازک کردم:نمی خوام توش احساس خفگی می کنم
با صدای بلندی گفت:احساس خفگی می کنم یعنی چی بدون کلاه خطرناکه
پوفی کردم و کلاهو از دستش کشیدم از پله های ویلا بالا رفتم در اتاق آرادو باز کردم به سمت کمد کرم رنگش رفتم اتاقش کلا سفید کرمی بود یه کلاه از تو کمدش بیرون آوردم مدل لباس سربازا بود ولی سبزش تیره تر بود تو آینه به خودم نگاه کردم با این کلاهه خیلی با مزه شده بودم دوباره پایین رفتم فردین دیگه راست راسی دیوونه شده بود

romangram.com | @romangram_com