#سنگ_هم_خواهد_شکست_پارت_76

-خوبی تارا؟خبری ازت نیست!
برای امشب می خوام برم مهمونی.می خوام بیام پیشت.
-باشه.بعدازظهر منتظرتم.
تلفن و قطع کردم.نهارم و خوردم.آراد تازه از کارخونه برگشته بود.به سمت اتاقش رفتم.در و باز کردم.اتاقش همیشه مرتب بود.درست برعکس اتاق من که هر جاش پا میذاشتی یه چیزی میومد زیر پات.
یه حوله سفید دور گردنش بود.داشت روی تردمیل می دوید.متوجه حضورم شد.بهم نگاه نکرد.حواسش به جلو بود.به طرف تردمیل رفتم.سرعت تردمیل و روی آخرین درجه گذاشتم.یهو زانوش خم شد.نزدیک بود بیفته.سریع تردمیل و خاموش کرد.به طرف در دویدم که به طرفم هجوم آورد و دستم رو از پشت کشید.بی هوا دستم رو کشیدم.رفتم اون طرف تخت.وای خدا عجب غلطی کردم خیلی عصبانی شده بود.اونطرف تخت وایساده بود.گفت:
-بر وایسا رو دستگاه.
-چی کارکنم که بیخیال شی؟
-برو برعکس وایسا رو تردمیل.من بت میگم چیکارکنی تا بیخیال شم.
خدایا خودت به دادم برس.دفعه آخرمه کرم میریزم
گفتم: آراد غلط کردم فقط می خواستم بات شوخی کنم
به طرفم اومد دستمو کشید وگفت: اتفاقا منم قصد شوخی دارم خودمو به عقب می کشیدم دستمو ول کرد پرت شدم رو تخت خواستم بلند شم که روم خیمه زد تا به خودم اومدم صورتشو چند سانتی صورتم پیدا کردم
_چیز خوردم
همونطوری نگام می کردگفتم: خوب بابا می خواستم سرعتشو زیاد کنم بیشتر بدوی تا هیکلت خوشگل تر بشه

romangram.com | @romangram_com