#سنگ_هم_خواهد_شکست_پارت_75
-فردین من دارم میام کارخونه.بیا اونجا.باهات کار دارم.
بعد هم گوشی رو قطع کرد.بلند شدم.به اتاقم رفتم.از وقتی اون پسره سرکارم گذاشته بود 3-2 روزی می گذشت.کثافت هرچی به موبایلم زنگ می زدم خاموش
بود.باید برای مهمونی به آرایشگاه می رفتم.از پله ها پایین می رفتم.به نرده نگاه کردم.هوس کردم بقیه پله ها رو از روی نرده سر بخورم لعنت خدا بر شیطون .دوباره نگاهمو به پله ها دوختم .13-12 تاش مونده بود.دوباره به نرده نگاه کردم یه نگاه به سالن کردم.کسی نبود.نیشم شل شد یه طرفه روی نرده نشستم.داشتم با سرعت سر می خورم.به جلوم نگاه کردم.یا ابوالفضل اینکه ایرجه.اوووه چه اخمی هم کرده!تا اومدم خودم و نگه دارم پله ها تموم شده بود.با کله از نرده افتادم و پخش زمین شدم.ایرج همونطور سرپا وایساده بود.به سرعت
خودم و جمع کردم.این یه دفعه از کجا پیداش شد؟جرات نمی کردم بهش نگاه کنم.با صدای جدی گفت:
-از این استعدادت استفاده نکن.حوصله نعش کشی ندارم.
بعد هم از کنارم رد شد.نفسمو بیرون دادم.آخه ایرج احمق نمی تونی وقتی میای داخل یه اهمی اوهومی کنی؟به آشپزخونه رفتم.نرگس داشت با کف شو کف سرامیکای آشپزخونه می کشید.لبخندی زدم:
-سلام نرگس.
-سلام تارا جان.
مهری وارد آشپزخونه شد.داشت غذا درست می کرد.به سمت تلفن خونه رفتم.شماره مونا رو گرفتم.بعد از چند تا بوق برداشت:
-بله بفرمایید.
-سلام مونا.تارام.
romangram.com | @romangram_com