#سنگ_هم_خواهد_شکست_پارت_72

-خیلی خب.کجا بیام؟
تارا انگار تعجب کرده بود که ب

که بی چون و چرا قبول کرده ولی بعد از مکثی گفت:
-کنار همون پارک که با موتور زدم به ماشینت.
-ساعت 4 اونجام.
بعد هم بی معطلی تلفن را قطع کرد.پوزخندی زد و زیر لب گفت:
-اینقد تو اون خیابون بمون تا زیر پات علف سبز شه.
روی تخت دراز کشید.
وقتی بیدار شد ساعت 4 و نیم بود.با یادآوری اینکه آن دختر الان توی پارک منتظرش است لبخندی زد،لپ تاپش را باز کرد و مشغول بازی شد.
***
از در بیرون رفتم.خیلی تعجب کردم که گفت:میام.با تاکسی به همون پارک رفتم.روی نیمکت نشستم.به اطراف نگاه کردم.پارک شلوغ بود.هر گوشه یه دختر و پسر داشتن با هم LOVE می ترکوندن.نگاهم و به جلو دوختم.اه حالم و بهم می زدن.به ساعت نگاه کردم.20 دقیقه ای گذشته بود.نکنه سرکارم گذاشته؟از اون موجود مریض هیچ چیز بعید نبود.دودل بودم.شاید اومد!پام روی زمین ضرب گرفته بود.
یک ساعتی گذشت.پسره ی بیشعور.باید از همون اول که بی چون و چرا گفت میام می فهمیدم که کاسه ای زیر نیم کاسشه.خیلی عصبی بودم.تا چند تا فحش بش نمی دادم آروم نمی شدم.به سمت تلفن کارتی رفتم.شماره موبایلم و گرفتم.ادای اون زنه رو درآوردم

romangram.com | @romangram_com