#سنگ_هم_خواهد_شکست_پارت_71

-رضا...رضا سعیدی.
دانیال سرش را تکان داد.مربوط به پرونده قتل هفته پیش بود.درگیری چند پسر دانشگاهی با هم.بعد از بازجویی که دانیال از آنها کرد مشخص شد که رضا قاتل بود و مرتکب قتل عمد شده.
-خانوم محترم ما فقط مجرم و تعیین می کنیم.اگه می خواید پسرتون زنده بمونه باید از خانواده مقتول رضایت بگیرید.
بعد هم به پلیس ها اشاره کرد.
-جناب سرگرد تو رو خدا کمکش کنید.به خدا بچه من اهل این کارها نیست.من می شناسمش.
دو تا از پلیس ها بازوی زن را گرفتند.سعی می کردند او را به بیرون هدایت کنند.زن هم فقط اشک می ریخت و ناله می کرد.دانیال به ساعتش نگاه کرد.از اداره بیرون آمد.به خانه برگشت.پیرهنش را از تنش درآورد.طبق عادت همیشگی کنار تخت ولو کرد.به سمت کشو رفت و موبایل تارا را بیرون آورد.روشنش کرد.به صفحه نگاه کرد.عکس همان دختر چشم آبی روی صفحه بود.شال نازکی هم روی سرش بود و کل موهای طلاییش را بیرون ریخته بود.دانیال اخم کرد.تا خواست گوشی را در کشو بگذارد زنگ خورد.گوشی را کنار گوشش گرفت:
-بله.
تارا داد زد:
-تو یه آدم روانی هستی.
دانیال گوشی را از کنار گوشش فاصله داد.بعد از چند ثانیه دوباره گفت:
باز تو با اون صدای نکیر منکریت تو گوش من جیغ زدی؟
-پاشو بیا گوشیم رو بم پس بده.
دانیال لحظه ای مکث کرد:

romangram.com | @romangram_com