#سنگ_هم_خواهد_شکست_پارت_70
.بعد از صبحانه به سمت اداره رفت.چند ساعتی گذشته بود.اداره مثل همیشه شلوغ بود.با سروصدایی که بیرون می آمد پرونده را بست و از پشت میز بلند شد.در اتاق را باز گذاشت.علیرضا جلوی در ایستاده بود.مشغول بحث کردن با زنی بود.چشمش به دانیال خورد.
-اینجا چه خبره سروان سخاوت؟
علیرضا که مشخص بود کلافه شده به آن زن اشاره کرد:
-این خانوم اصرار داره شما رو ببینه.
زن به دانیال نزدیکتر شد.چشم هایش قرمز بود:
-جناب سرگرد تو رو خدا نذارین بچم و بکشن.
-منظورتون چیه؟
علیرضا:الان چند تا از سربازا میان این خانوم و به سمت در خروجی هدایت می کنن.
چند پلیس زن به سمت آنها می آمدند.دانیال اشاره کرد که صبر کنند.زن با چادرش تند تند اشک هایش را پاک کرد:
-تو رو خدا جناب سرگرد.آخه مگه بچه من چه گناهی کرده که باید اعدام بشه؟
دانیال که موضوع را فهمیده بود گفت:
-اسم پسرتون چیه؟
زن فین فینی کرد و گفت:
romangram.com | @romangram_com