#سنگ_هم_خواهد_شکست_پارت_68
-دانیال...غلط کردم ببخشید
دانیال از جایش بلند شد.به سمت دنیا رفت.با لبخند بازوهایش را گرفت و را از روی زمین بلندش کرد.دنیا چشم هایش را بسته بود و اشک می ریخت.دانیال بغلش کرد:
-اووووووه.ببین چه گریه ای می کنه!!!
دنیا دست هایش را دور کمر دانیال حلقه کرد.دانیال بعد از چند دقیقه او را از خود جدا کرد.با دست اشک هایش را پاک کرد.گریه ی دنیا بند آمده بود.
-تو که اینقد دل نازکی چرا به حرف من گوش نمی کنی؟
دانیال سری تکان داد:
-موندم این همه اشکو از کجات می آری
دنیا اخم ظریفی کرد:
-فکر کردی همه مثه خودت بی احساسن؟حتی اگه یه نفر جلوت بمیره عین خیالت نمیاد.
دانیال چشم هایش را ریز کرد:
-دیگه تا این حدم نیستم بچه جون.حالا برو بگیر بخواب.فردا خواب می مونی؛دانشگاهت دیر میشه.
دنیا لبخندی زد و از در بیرون رفت.دانیال پتو را روی بدنش کشید و چشم هایش را بست.
عاطفه با صدای اذان بیدار شد.به جای خالی محسن نگاه کرد.از روی تخت بلند شد.محسن گوشه اتاق نماز می خواند.عاطفه به سمت اتاق دانیال رفت.می دانست آنقدر با نظم و برنامه نیست که برای بیدار شدن ساعت را روی زنگ بگذارد.در اتاقش را آرام باز گذشت.کنار تخت دانیال ایستاد.صدای نفس های منظمش را می شنید.دانیال روی شکمش خوابیده بود.متکا پایین تخت افتاده بود و پتو را هم بغل گرفته بود.عاطفه لبخندی زد:
romangram.com | @romangram_com