#سنگ_هم_خواهد_شکست_پارت_67
-شبتون بخیر آقا محسن.
با صدای آرامی از دانیال خداحافظی کرد.دانیال هم آرام تر از خودش جوابش را داد.بعد هم به سمت کاناپه رفت.فروزان از در بیرون زد.لبخند تلخی روی لبش بود.عاطفه کنار دانیال نشست.محسن هم روبروی دانیال روی کاناپه نشست.عاطفه در حالی که روسری اش را در می آورد گفت:
-محسن اگه بدونی چقدر فروزانو دوست دارم
محسن سرش را تکان داد:
-منم خیلی دوسش دارم.خیلی دختر نجیبیه.
عاطفه زیر چشمی به دانیال نگاه کرد.دانیال پایش را روی پایش انداخته بود و کانال های TV را عوض می کرد.دنیا در اتاقش بود:
-دانیال؟
-بله.
-دنیا چشه؟
دانیال شانه ای بالا انداخت:
-نمی دونم.
بعد هم بلند شد و به سمت اتاقش رفت.از اینکه دنیا می خواست با آن لباس و آرایش بیرون برود هنوز هم عصبانی بود.چشم هایش را روی هم گذاشت.در اتاق باز شد.دانیال چشم هایش را باز کرد.دنیا داخل آمد.بغض کرده بود.در را از پشت بست.به دانیال نگاه می کرد.مژه هایش خیس بود.دانیال خواست سمتی دیگر بخوابد.دنیا بلند زد زیر گریه.روی زمین زانو زد.دانیال با تعجب به دنیا نگاه می کرد.لبخندی زد و روی تخت نشست.دنیا همانطور که هق هق می کرد بریده بریده گفت:
romangram.com | @romangram_com