#سنگ_هم_خواهد_شکست_پارت_65

دانیال سریع گفت:
-نه نه.این حافظ از اول با من پدر کشتگی داشت.هر وقت فال میگیرم شش تا بچه و یه سفر می بنده به ریشم.
فروزان سعی می کرد لبخندش را پنهان کند.به دانیال نگاه کرد.ضربان قلبش


ضربان قلبش بالا رفته بود اما دانیال فارغ از همه چیز فقط می خندید.همان موقع دنیا و پریناز با بشقاب و ظرف میوه به سالن آمدند.دنیا بلیز یاسی تا کمی بالای زانو پوشیده بود.شلوار سفید و شال یاسی هم سرش بود.شالش را طوری پوشیده بود که تمام موهایش را می پوشاند.روبروی دانیال میوه گرفت.دانیال با اخم گفت:
-نمی خورم.
دنیا نگاه رنجیده اش را به دانیال دوخت و از کنارش گذشت.در خودش بود و اصلا حرفی نمیزد.سر شب چند باری نرگس از او پرسیده بود که چت شده ولی او جواب سر بالا داده بود.گوشه سالن نشست.لباسش را در مشت گرفته بود و فشار می داد.بغض بدی به گلویش چنگ می انداخت.به برادرش نگاه کرد.دانیال بی تفاوت مشغول تعریف کردن با آریا بود.سخت ترین چیز برایش بی توجهی دانیال نسبت به خودش بود.فروزان از جایش بلند شد و کنار دنیا نشست.لبخندی زد:
-دنیا خانوم آخر نگفتی چت شد ها!
دنیا به فروزان نگاه کرد.با صدای آرامی گفت:
-با دانیال دعوام شده.
-چرا؟
-بعدازظهر می خواستم باهات بیام کتابخونه.دانیال نذاشت.

romangram.com | @romangram_com