#سنگ_هم_خواهد_شکست_پارت_62
فرزاد به طرفش برگشت: گاهی فکر می کنم از زیربته عمل اومدی نه مامانت اینقدر نمک دونه نه بابات
دستی به موهایش کشید: حالا اینارو ول کن بریم باشگاه بیلیارد؟
دانیال به ساعت مچی مشکی اش نگاه کرد شش عصر بود
_ یه زنگ به علی و کیا هم بزن بگو بیان
_ علیرضا که عرضه این بازی ها نداره باید بزاریش غذا درس کردن برو سراغ کیا و رفقاش
فرزاد سر تکان داد... .. بعد چند ساعت به خانه بر گشت روی تخت پهن شد تقه ای به در خورد
_ بفرمایید
عاطفه جارو بدست داخل آمد
_ دانیال جان اینجا چشت به چیزی نمی خوره؟
دانیال دستی در موهایش کشید و به اطراف نگاه کرد لباس هایش روی زمین پخش بود در همه کمد ها باز بود وقتی دنبال گوشی بود فراموش کرده بود در را ببندد پوست چیپس کنار آشغالی افتاده بود روی میز کامپیوتر پر از کتاب بوددانیال لبخندش را قورت داد: نه شما چیزی می بینید؟
عاطفه با تاسف سر تکان داد ودر حالی که می خندید گفت: یه کم اتاقتو جمع و جور کن الان مهمونا می آن
دانیال زیر لب باشه ای گفت. عاطفه دوباره به عقب برگشت: راستی میوه خریدی؟
دانیال به پیشانی اش کوبید: یادم رفت
romangram.com | @romangram_com