#سنگ_هم_خواهد_شکست_پارت_61
فرزاد کمربندش را بست:
-چرا نذاشتی خودم ماشین بیارم؟
-لازم نکرده.من که خوشتیپ و دخترکش هستم اگه سوار BMV تو هم بشم دیگه ولم نمی کنن.
فرزاد با چشمان گشاد نگاهش کرد.می دانست حریفش نمی شود.آرام گفت:
-میری ناصرخسرو؟
دانیال سرش را تکان داد.به اطراف نگاه کرد.ناصرخسرو مرکز اصلی فروش داروی قاچاق در ایران بود.از شمال به میدان توپخانه می رسید و از جنوب به 15 خرداد.دانیال کنار کوچه ای پارک کرد.فرزاد هم پیاده شد.همه چیز عادی به نظر می رسید.تعدادی در حال عبور از خیابان بودند.فرزاد گفت
_اینجا همه چیز معمولیه.دست فروشا بی سرو صدا کار خودشون و می کنن.حتی اگه بتونیم دستگیرشون کنیم اینقد زیادن که در عرض 2 روز اینجا دوباره پر دستفروش میشه
دانیال نفس عمیقی کشید
_ بالا دستاشون اینقدر عاقل هستن که از زندگیشون اطلاعی به دست فروشا ندن حتی اگه دستگیرشونم کنیم اونا چیز زیادی نمی دونن
دوباره سوار ماشین شدند فرزاد شیشه راپایین کشید
_ می دونستی حالم از تهران به هم می خوره؟
نیش دانیال باز شد اتفاقا اونم حالش از تو بهم می خوره
romangram.com | @romangram_com