#سنگ_هم_خواهد_شکست_پارت_55
دانیال به میز خیره شد و زیر لب گفت چشم
عاطفه ادامه داد: خاله آذر هم دعوته
دانیال صبح زود از خواب بیدار شد باید تحقیقات پرونده ی جدید را از حالا شروع می کرد....
پشت میز نشسته بود پرونده های ساده ی این مدت را که مربوط به چند مورد دزدی و ضرب و شتم بود مرتب می کرد کارش زیاد طول کشید فقط یک شکایت مربوط به دزدی بود که هنوز مجرم پیدا نشده بود شکایت روز قبل به دست دانیال رسیده بود تلفن را برداشت
_سروان سخاوت یکی از سرباز ها رو بفرست اتاق من
_چشم جناب سرگرد
بعد چند ثانیه تقه ای به در خورد سرباز احترام نظامی گذاشت دانیال پرونده را دستش داد
_شاکی این دزدی می گه چهره ی سارق رو برای چند لحظه دیده ببریدش برای چهره نگاری اگه پرونده داشت مشخصاتش رو بهم خبر بده
_چشم جناب سرگرد
دانیال شماره ی خانه را گرفت کسی برنداشت مادرش هنوز مدرسه بود دنیا هم که دانشگاه بود از جایش بلند شد و به طرف اتاق پدرش رفت. معاون پدرش مشغول نوشتن چیزی بود
_ببخشید می شه به سرهنگ نیکزاد خبر بدید من باهاشون کار دارم؟
_چشم
بعد از چند دقیقه گفت : بفرمایید داخل
romangram.com | @romangram_com