#سنگ_هم_خواهد_شکست_پارت_53
پیرزن لبخند مهربانی زد دانیال هم با لبخند جوابش را داد
_خوبید زهرا خانوم؟
_ممنون پسرم
دانیال جلوتر رفت روبه روی تشک نشست علیرضا همانطور سرپا ایستاده بود دانیال دستی در موهایش کشید و به علیرضا نگاه کرد
_علی آبمیوه بیار زهرا خانوم بخوره
علیرضا که معلوم نبود در چه عالمی سیر می کند گفت: کدوم آبمیوه؟
_نکنه کشیدیش بالا؟ ببینید زهرا خانم شما شاهد باشید من اومدم تو خونه آبمیوه دستم بود ها
زهرا خانم لبخندی زد : این علیرضا از اون اولشم شکمو بود یادش بخیر این خواهرش هیچ وقت باهاش غذا نمی خورد می گفت تا من بجنبم علی تمومش می کنه
علیرضا دندان قروچه ای کرد
_مادر جون شما که غذا خوردن دانیالو ندیدیت و گر نه به من نمی گفتید شکمو مامان بی چارش خوردنی های خونشونو از دست این تو هفت سوراخ موش قایم می کنه عین خرتوم جاروبرقی همه رو بالا می کشه
دانیال ابرویی بالا انداخت
_هی مجنون برو جلو آینه به خودت یه نگاه بنداز می فهمی کی شکمو تره
علیرضا لبخندی عصبی زد و کنار دانیال نشست
romangram.com | @romangram_com