#سنگ_هم_خواهد_شکست_پارت_52

_دارم می رم بیرون یه هوایی عوض کنم تو هم می آی؟
_آره
_پس من دارم می یام خونتون
_باشه خداحافظ
در خانه ی علیرضا ترمز کرد زنگ در را فشرد علیرضا در را باز کرد
_به به؟ اهلا و سهلا حاجی چی شده که تو اینورا پیدات شده؟
_مادربزرگت بهتره؟
علیرضا لبخندی زد و کنار ایستاد
_آره دوسه هست که بهتر شده


دانیال وارد خانه شد خانه ی علیرضا در منطقه ی سعادت آباد بود در ده سالگی پدرومادرش را در تصادف از دست داده بود و با مادر بزرگش زندگی می کرد خانه ی صدوپنجاه متری و ساده ای بود پلاستیک کمپوت و آبمیوه را دست علیرضا دادمادربزرگ علیرضا روی تشک نشسته بود و به پشتی تکیه داده بود چین و چروک های زیادی روی صورتش خودنمایی می کرد چهره ی مهربانی داشت پیرزنی شصت و هشت ساله روسری سفیدی سرش بود مثل همیشه آراسته و مرتب علیرضا لبخندی زد
_ مادرجون اینم از دانیال که هی می گفتی دلم براش تنگ شده

romangram.com | @romangram_com