#سنگ_هم_خواهد_شکست_پارت_45

_نمی دونم بستگی به جلسه فردا داره
شماره ی فرزاد را گرفت بعد از چند بوق برداشت
_الو...سلام فرزاد
_سلام....خوبی دانیال؟
_ممنون رفتی ناصر خسرو
_آره دو سه روز پیش رفتم دست فروشها با موتور سیکلت دارو می فروشن به راحتی نمی شه دستگیرشون کرد
_باشه پس،فردا می بینمت
تلفن را روی میز گذاشت روی تخت دراز کشید....
به ساعت نگاه کرد شش و بیست دقیقه پیرهن آستین بلند قهوه ای سفید همراه با شلوار کتان مشکی پوشید از در
اتاق بیرون آمد محسن از روی کاناپه بلند شد دنیا کنارش نشسته بود روی میز را نگاهی انداخت تفنگ محسن روی میز بود محسن اسلحه اش رابرداشت دانیال سینه اش را صاف کرد
_با من می آی بابا؟
_نه باید جایی برم تو برو وقتی کارم تموم شد خودم می آم
دانیال سر تکان داد ماشین را پارک کرد دو سرباز سبزپوش. کنار در ایستاده بودند هر دو احترام نظامی گذاشتند

romangram.com | @romangram_com