#سنگ_هم_خواهد_شکست_پارت_24
با حالت جدی نگام کرد باد سردی اومد لرز تو تنم افتاد
_تارا طوری حرف نزن که انگار بی گناهی اسلحه ای که دست ایرجه دست تو هم میاد و تو هم شلیک می کنی
_اولا من تا حالا فقط یه بار به کسی شلیک کردم اونم به خاطر زنده موندن خودم همچین می گی انگار قاتل زنجیره ای ام دوما شلیک کردن بحثش با کشتن خیلی فرق می کنه.
از جاش بلند شد و از کنارم گذشت رو موتور نشست و روشنش کرد :بهتره این حرفارو جلوی ایرج خان نزنی و الا یه بلایی به سرت می آره دیگه نتونی حرف بزنی به عقب برگشتم رفتم سمت باغ هوا آفتابی بود زیر درخت یاس نشستم و سرمو به تنش تکیه دادم دیگه خسته شدم از این وضع از این وحشی بازی های ایرج و آراد حتی به آدمای خودشونم رحم نمی کردن نفس عمیقی کشیدم به نگهبانا نگاه کردم سر جاهاشون بودن دوباره به داخل برگشتم کولر گازی داشت کار می کرد رفتم تو آشپزخونه بوی قرمه سبزی می اومد شادی داشت سالاد درست می کرد مهری روی صندلی آشپزخونه نشسته بود بهم نگاه کرد
_چیزی می خوای تارا؟
_آره بهم یه لیوان شربت بده لبخندی زد روی اپن سنگی نشستم شربت آلبالورو که تو سینی گذاشته بود به طرفم گرفت لیوان و برداشتم و یه نفس سرکشیدم خیلی یخ بود از پله ها بالا رفتم صدای نحس سایه می اومد به طرف اتاق آراد رفتم لای در باز بود آراد روی تخت دراز کشیده بود سایه با یه لیوان شربت بالای سرش بود
_آقا براتون شربت آوردم
آراد چشماش بسته بود گفت :بزار رو میز. به سایه نگاه کردم از لای در فقط نیم رخش مشخص بود بلیز آستین سه ربع قرمز جیغی پوشیده بود تا روی باسنش بود شلوار مشکی تنگی پوشیده بود یه دستبند نقره ای ظریف دستش بود لاک قرمز رنگی هم زده بود موهای طلایی مش کردشو بالا بسته بود موهاش تا پشت کمرش بود پوزخندی زدم فکر میکرد با این عشوه های خرکی می تونه آراد تحریک کنه رفت لبه ی تخت نشست پشتش به در بود همون دستی که دستبند داشتو رو پیشونی آراد گذاشت نا خواسته دستامو مشت کردم آراد بعد چند ثانیه چشماشو باز کرد بی تفاوت به سایه نگاه کرد
_فکر کنم تب داری
آراد با صدای آرومی گفت :خوبم
_اگه می خواید.....
_نه نمی خوام
سایه دست آرادو تو دستش گرفت و گفت:انگار واقعا تب داری
romangram.com | @romangram_com