#سنگ_هم_خواهد_شکست_پارت_21
–ایرج خان گفتن امشب آقامنصوروخانوادشون میان اینجا.
وارفتم.منصوررفیق ایرج بود.توی کارقاچاق داروبود.پسرشم هم سن وسال آرادبود.اسم زنش شهلابوداصلاازش خوشم نمیومد.ازاین زنای تازه به دوران رسیده بود.زنیکه بی شرف عینه کنه به ایرج میچسبه.منصوربی غیرتم خم به ابرونمی اورد.حتماخبری بودکه میخواستن بیان اینجا.بایدمیفهمیدم به طرف سایه رفتم اون تنهاکسی بودکه همیشه میدونست آرادکجاست.بی توجه به من کارشوانجام میداد.گفتم:آرادکجاست؟
بدون اینکه نگام کنه پوزخندزد:داره بیلیاردبازی میکنه.
دوباره رفتم طبقه ی بالایه سالن نسبتابزرگ ته راهروبود.به سالن رفتم.یه آکواریوم بزرگ شیشه ای ته سالن بودبالای آکواریومم یه گلخونه ساخته بودن.وسط سالن میزبیلیاردبودآرادخم شده بودوداشت به یه توپ ضربه میزد.فردینم کنارش ایستاده بود.به طرفشون رفتموسلام دادم.فردین نگام کردوسرشوتکون دادآرادبدون اینکه تغییری توحالتش بده گفت:دوهفته دیگه بایدبریم.داروهاروتحویل بگیریم.
بامکث ادامه داد:امشب که منصوراومدبابام باهاش هماهنگ میکنه.
—چندروزبعداینکه برگشتیم داروهاروبه منصورمیدیم؟
—سه روز.
—کم نیست؟
–مجبوریم.نبایدزیادنگهشون داریم.
صدای تق تق دراومد.سایه بالبخندواردسالن شدروبه آرادگفت:آقابراتون نوشیدنی اووردم.
آرادایستاد:بزاررومیزوبرو.
سایه باگفتن چشم،سینی رو،روی میزگذاشت وبیرون رفت.
آرادروبه فردین کرد:سیروس چیزی گفته؟
romangram.com | @romangram_com