#سنگ_هم_خواهد_شکست_پارت_168

مثل شصت تیر ازپله ها بالا میرفتم.در راه رو محکم بستم

نفس حبس شدموبیرون دادم.امروز خیلی رومخ آراد بودم.

چقدروحشتناک میشدوقتی عصبی بود.امروز دیگه نبایدجلوش آفتابی شم



ازخواب بیدارشدم. خمیازه ای ازنه گلوکشیدم.به ساعت نگاه کردم

۱۰صبح بود.ازپله ها پایین اومدم.هنوزخوابم میومد.نرگس مهربون نگام کرد

—سلام تارا خانوم بشین برات صبونه بیارم.

romangram.com | @romangram_com