#سنگ_هم_خواهد_شکست_پارت_158
پوفی کردم و چیزی نگفتم که مامان دوباره گفت: فروزان جان امروز آقا محمود وخانمش اینجا بودن
مشکوک نگاه مامان کردم محمود یکی از همکارای بابا بود
_ خوب
_ پسرش تو رو دیده و خیلی ازت خوشش اومده وقت می خواستن برا خواستگاری
عصبی شدم: چند دفه گفتم مادر من من نمی خوام ازدواج کنم فعلا
سریع رفتم تو اتاق یه افکار مسخره ای تو سرم بود که حتی فکر کردن به کسی خیانت به دانیال محسوب میشه دانیالی که محل سگم بهم نمی ذاشت رفتم جلو آینه و لباسامو کندم قدم بلند بود طرفهای صد و هفتاد و دو وسه چشمام مشکی و درشت بود ابروهای کمونی و ظریفی داشتم در کل همه می گفتن قشنگم ولی من فقط می خواستم به چشم یه نفر بیام بیست و پنج سالم بود از دبیرستان دوست داشتم معمار بشم اما خوب اون موقع دانیال تازه وارد دانشکده افسری شده بود با اون لباس ارتشی و قد بلندش و به چشم همه می اومد و بدبختانه هرچقدر خواستم از وجودش فرار کنم نشد و از بس دیوونه شده بودم که منم وارد اداره پلیس شدم ولی خوب از وقتی تواگاهی بودم خیلی علاقمند شدم به شغلم رو تخت ولو شدم نمی دونم چن ساعت گذشته بود که با صدای ممتد گوشیم بیدار شدم هوا تاریک بود
_ سلام مامان
_ سلام عزیزم خوابی هنوز
_ اره
_ ما خونه آقا محسن هستیم خودت میای؟ یا به دانیال بگم با ماشین دنبالت بیاد
سریع گفتم: نههههه نه خودم میام
بلند شدم مانتو شلوار سبز آبی پوشیدم که به پوست روشنم خیلی می اومد چادرمو سر کردم و با آژانس رفتم خونه آقا محسن با همه احوال پرسی گرمی کردم کاملا حس می کردم عاطفه خانم و حتی آقا محسن تا چه حد بهم علاقه دارن با دنیا تو اتاق رفتیم کتاباش رو میز بود
_ چه خبر دنیا خانوم
romangram.com | @romangram_com