#سنگ_هم_خواهد_شکست_پارت_157
صدای علیرضا اومد: سروان فرهمند ماشین نیاوردید؟ اگه مایلید برسونمتون
همون لحظه دانیال لبخندی زد و از کنارم رد شد و من از این همه بی تفاوتی قلبم فشرده شد بسه لعنتی ندیدی چطور بی تفاوت رد شد و رفت؟به خودم که اومدم سوار ماشین علیرضا بودم از وقتی یادم میاد اسیر نگاه دانیال بودم از همون هفده سالگی که به خودم اومدم دانیال ملکه ی ذهنم بود دانیالی که حاضرم قسم بخورم یک بار بهم توجه نکرد غرور لعنتی که تو چشماش بود بدتر از هر چیزی بود به خدا هیچ وقت نفهمید که من این سالا چی کشیدم از وجودش هر چندهمیشه میدیدم همه ی دخترایی که طرفش میان و به مسخره می گیره دانیال از احساس هیچی نمی فهمید
علیرضا در خونه نگه داشت سریع تشکر کردم و اومدم داخل شب خونه ی اقا محسن دعوت بودیم رفتم آشپزخونه
_ سلام مامان جان
_ سلام دخترم خسته نباشی
این پا و اون پا کردم: مامان من شب نمی آم
_ واچرا؟
_ خوب راستش خونه کار دارم
_ نمی شه دنیا صد دفه زنگ زده که حتما بیای
romangram.com | @romangram_com