#سنگ_هم_خواهد_شکست_پارت_156
_ در این مورد با سرهنگ اسفندیاری صحبت می کنم
دانیال از اتاق بیرون رفت و چند دیقه بعد برگشت حدس می زدم به خاطر شرایط مادربزرگ سروان سخاوت فرزاد این ماموریتو قبول کنه که همین طورم شد رو به فرزاد تذکرات لازمو داد: از وقتی وارد ناصرخسرو شدی دیگه به هیچ وجه نباید پاتو اداره بزاری ارتباطای قبلیتم با اطرافیانت قطع می کنی یا به صورت تماس اونم با هوشیاری کامل
سروان فرهان آدم توانایی بود و فکر نمی کنم چنین ماموریتی براش دشوار به نظر می رسید
_ چطوری باید راه پیدا کنم اونجا
_ داروهای یکی از دست فروشارو چند دفعه کامل بخر وقتی بهت اعتماد کرد و فهمید توانایی فروشت زیاده ازش بخواه که واسطه شه که تو هم ازشون دارو بگیریو در عوض درصدی از سودتو بهش بدی .....
از اتاق بیرون رفتم و چادرمو مرتب کردم لعنتی حالا که ماشین نیووردم مجبور بودم کلی علاف تاکسی شم تو این گرما داشتم کنار درختا راه می رفتم که با صدای بوق ماشینی به سرعت سرچرخوندم که نگاهم تو چشمای دانیال خورد و دوباره مسخ شدم چشماش چشمای عسلیش خیلی خطرناک بود و همیشه اذیتم می کرد
_ فروزان
لعنتی این طوری اسممو صدا نکن حتی صداشم دنیارو رو سرم خراب می کرد لحن صدای مردونش واقعا توانمو می گرفت ناخونامو تو دستم فرو کردم
_ ماشین نیاوردی؟
نگاهش نکردم تا از برق اون چشما در امان بمونم آروم گفتم
_ پنچر بود ماشینم غروب می برمش تعمیرگاه
دستی تو موهاش کشید و گفت: سره ظهره سوار شو می رسونمت
همون ترس لعنتی به جونم افتاد از همه چیزش فراری بودم سریع گفتم: ممنون زحمت نمی دم خودم میرم
romangram.com | @romangram_com