#سنگ_هم_خواهد_شکست_پارت_155

_ سروان فرهمند
طرفش برگشتم و احترام گذاشتم
_ سلام جناب سرهنگ صبتون بخیر
_ سلام اتاق سرگرد نیکزاد فکر می کنم منتظر شمان
_ چشم الان میرم
اداره طبق معمول حسابی شلوغ بود در زدم و داخل رفتم بدبختانه حتی اسمشم از دنیا خارجم می کرد. سرم پایین بود آروم سلام کردم دانیال به صندلی اشاره کرد
_ بنشینید
نگاهی کوتاه به سروان سخاوت انداختم که پاش رو زمین ضرب گرفته بود قدش متوسط بود و چشمای سبز رنگش با موهای قهوه ای روشنش هم خوانی داشت فرزاد هم چشم و ابرو مشکی و قد بلند بود با صدای دانیال به اطراف دقیق شدم
_ تا جایی که من فهمیدم به راحتی نمیشه فهمید کجا جنس جابه جا می کنن ما جای فرضیشونو درست نمی دونیم تا نیروهامونو اونجا مستقر کنیم
فرزاد: جناب سرگرد ما چند تا از دست فروشا رو توی این مدت زیر نظر گرفتیم کار مشکوکی نمی کردن فقط هفته ای یک بار موتور سیکلت ها بینشون دارو پخش می کردن
سروان سخاوت ادامه داد: اگه موتوری ها رو هم بگیریم فکر نمی کنم چیزی به اون صورت بدونن دست فروشا از آدمهای مختلفی جنس می گیرن
دانیال سری تکون داد: باید دستمون به یه پخش کننده ی عمده برسه تا بتونیم یه وارد کننده ی عمده رو دستگیر کنیم
نفسمو بیرون دادم و گفتم: بهتر نیست یکی از افراد خودمونو به عنوان دست فروش بفرستیم بینشون؟ شاید اگه یکی از پادوهاشونو زیر نظر بگیریم کمک بزرگی بهمون بکنه

romangram.com | @romangram_com