#سنگ_هم_خواهد_شکست_پارت_129

انگارنه انگارداشتم باش حرف میزدم.باحرص گفتم:اگه نری بیرون،خودم میرم بیرون چادر میخوابم.
—هرجا میخوای بخواب،فقط خفه خون بگیر میخوام بخوابم.



ایشالا که خواب به خواب میری.نفس عمیقی کشیدم وبیرون رفتم.جلوی چادر روی چمنا دراز کشیدم.پسره ی خودخواه کیفمم بهم نداد بذارم زیرسرم.چنددقیقه چشماموبستم که شنیدم
—جیگر تنهایی حال نمیده.ماهم بیایم باهم بخوابیم؟
بهشون نگاه کردم سه تاپسر۲۲—۲۳ساله بودن اینا دیگه از کدوم گورستونی پیداشون شد.پوفی کردمو دستامو روی چشمم گذاشتم:شما دیگه خفه شید.
حس کردم دارن بهم نزدیک میشن:جیگر سرما میخوری.اگه اینجا سختته بریم خونه ی ما.
اومدم یه حرفی بشون بزنم.که آراد از چادر اومدبیرون.خودموجمع وجورکردمونشستم.بهش نگاه کردم اوه اوه چه اخمی کرده.به من چه تقصیرخودش بودبه پسرا نزدیک شد.جرئت نمیکردم نگاش کنم.لامصب وقتی عصبانی میشدکپی ایرج بود.صدای مردونش توگوشم پیچید:تا جیگرتونوبه خوردتون ندادم گورتونوگم کنید.
یکیشون لبخندزد:اوه اوه صاحبش اومدبریم بچه ها
بعدازمون دورشدن.شونموبالا انداختم ودوباره روی چمنا درازکشیدم.الان آراد داره حرص قورت میده.بالای سرم ایستادوباچشای تیزنگام کردبی هواروم خم شدو یقه مانتوموگرفت.از روی زمین بلندم کرد.دستموروسینش گذاشتم:آخ!آخ!
نفسشوعصبی روی صورتم پخش کرد.قدم تا زیرگوشش بود.پرده ی چادروکنارزد.هلم دادتو.خودشم به سمت ماشینش رفت.آخی رفت توماشین بخوابه.حتمن میترسه دخترا بش تیکه بندازن.شالموکه روی شونم افتاده بودکنارانداختم.مانتومودراووردم وتاش کردم.خیلی ازش خوشم میومد.کوتاه ونازک بود.توش احساس راحتی میکردم.یه آستین کوتاه قرمزتنم بود.به دستام نگاه کردم.بخاطره اینکه مانتوم آسیتین کوتاه بود ساعد دستم سوخته بود.توهمین فکرابودم که خوابم برد.

romangram.com | @romangram_com