#سنگ_هم_خواهد_شکست_پارت_105

سری تکان داد:شدی عینه دلقکای داخل سیرک.
دانیال بلندخندید.دنیا با حالت بغض جیغ زد:دانیال برو بیرون



به ساعت نگاه کردم تقریبا ده شب بود.دلم خیلی ضعف میرفت.ازپله ها پایین رفتم مهری داشت روی میزعسلی ودستمال میکشید بهم لبخندزد:ایرج خان دارن غذا میخورن اگه گرسنته توام برو پیششون.
به سمت سالن غذاخوری رفتم یکی از صندلیارو بیرون کشیدم ومشغول خوردن شدم:سلام آقا.
ایرج بهم نگاهی کرد ودوباره مشغول خوردن شد،زیر چشمی نگاش میکردم عین ماموت غذا میخورد.ایرج نگاهش روبشقاب بود به سایه گفت:پس آراد کجاست؟
سایه برای ایرج دوغ ریخت وگفت:گفتن اشتهاندارن،میخوان بخوابن.
ایرج بهم نگاه کرد:برو ببین آراد چشه.
لقمه موبه زور قورت دادموگفتم:من؟؟؟!
ایرج فقط نگام کرد.ای خداااا آخه مگه من دکترم ببینم چشه خب دلش نمیخوادکوفت کنه دیگه.دلم ضعف میرفت با لبای آویزون به جوجه کباب خیره شدم.ایرج باصدای جدی گفت:مگه باتونیستم؟
سایه لبخندی زد:میخواید من برای آقاغذا ببرم؟

romangram.com | @romangram_com