#سنگ_هم_خواهد_شکست_پارت_104



دانیال دستش روی فرمان ماشین بود.درخانه نگه داشت.وارد خانه شد،عاطفه درحال تمیزکردن میزعسلی بود.دانیال لبخندی زد:خسته نباشی خانوم مدیر.
عاطفه لبخندی زد.دراتاق دنیارابازکرد.دنیاروی تخت درازکشیده بودبادیدن دانیال سریع کتابش رابست.دستش روی کتابش بود دانیال چشم هایش را ریزکرد:چی گذاشتی تواون کتاب که اینطوری فشارش میدی؟
دنیا آب دهانش راقورت دادوگفت:هی....هیچی بخدا.
دانیال روی تخت خم شد.دنیاجیغ زد:اِ توچیکارداری؟
دانیال دنیارا کنارزد وکتاب رابازکرد:به به چه لاک خوشگلی.
دنیا لب هایش آویزان شد.دانیال لاک قرمز دنیارا ازبین کتاب بیرون آورد.ابرویی بالاانداخت:همیشه همین شکلی درس میخونی؟
لاک را جلوی صورتش گرفت.دنیااز روی تخت بلندشد.دانیال شیشه ی لاک رابالاگرفت..دنیاسعی میکرد دست دانیال را پایین بیاورد:دانیال بدش.
دانیال در لاک رابازکرد
—اِ دانیال بدش.
دنیا لاک را ازدستش کشیدتمام لاک قرمز روی صورتش ریخت.آستینش را به صورتش کشید باحالت جیغ گفت :خیلی بیشعوری دانیال.
دانیال ناخودآگاه یاد تارا افتاد و گفت:عیب نداره تخلیه عصبی کن.

romangram.com | @romangram_com