#سنگ_قلب_مغرور_پارت_9
ـآره دارم یعنی داشتم .الانم تو قبرستون برای همیشه خوابیدن.
اینبار عمو تقریبا سرم داد زد.البته منم تند رفته بودم.حق داشت.
ـ بسه دختر !بسه پاشو پند روز بیا اینجا پیش ما.بابا حاجیو مامان حاجی بدجوری بیتابی میکنن.
ـ اِ. . .اِ... عمو جون. من که تقریبا هو روز بهشون زنگ میزنم .حالا نتونستم این دو روزو زنگ بزنم دیگه . نشد دیگه.
ـ همش که پشت تلفن نمیشه .پاشو چند روز بیا اینطرف هم حال و هوات عوض شه و هم دل این پیرزن پیرمردو شاد کن.
ـ آخه عمو حرفی میزنیا.من 2هفته ی دیگه امتحانام شروع میشه .کجا ول کنم بیام ؟
ـ چه بهتر ! کوتا دو هفته ی دیگه.اونقدر از خرخونیت مطمئنم که حاضرم شرط ببندم تا الان ده دور تمام کتاباتو خوندی . پاشو الان حرکت کن.
ـ عمو توروخدا. چه اصراری دارین؟ ماه بعد میخوره تابستون اونموقع میام دیگه.
ـمهرا وقتی میگم بیا یعنی بیا.نه نیار روی حرف من.حتما یه چیزی هست که اصرار میکنم.
با این جمله ی عمو دیگه مطمئن شدم یه اتفاقی افتاده.نگران پرسیدمک
ـ عمو توروخدا. چیزی شده؟ مرگ مهرا بهم راستشو بگین.
ـ نه عمو جان فقط زودتر بیا.
ـآخه اینجوری تا اونجا سالم نمیرسم. بگو به خاک بابام اتفاقی نیفتاده؟
romangram.com | @romangram_com