#سنگ_قلب_مغرور_پارت_8

ـ خدانگه دار

از اتاق استاد اومدم بیرون.دو تا حس همزمان بهم هجوم آوردن. یکیش حس راحتی بود که باعث شد یه نفس راحت بکشم. یکی دیگشم حس پشیمونی بود که بهم دست داد.با خودم گفتم آخه کله خر ، طرح دادنت چی بود؟

حالا که تموم شد رفت پی کارش .آخیـــــــــــــش الان که آخر ترمه 2هفته ی دیگه امتحانای پایان ترمه و بعدشم تعطیلاته تابستون. خدا رو شکر که این ترم همه میانترمامو خوب دادم و درسارو اکثرا کلی خونده بودم. باید الان تمام حواسم به پروانه باشه. باید بیشتر از قبل حواسم بهش باشه.

توی همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد.شماره ی عمو نادر بود.سریع جواب دادم.

ـ ســــــــــلام به عشق خودم. عمو نادر خودم.

ـسلام بلبل زبون. کم نیاری چه خبرا؟ خوبی ؟

ـآره عزیزم خوبم. شما چطوری؟آرین (پسر عموم که 3 ماهشه.)چطوره؟ بهش بر عمو شوهرمه هااااا

نمیدونم ولی حس کردم صدای عموم گرفته بود.شاید فقط حسم بود.

ـچشم لازم نیس جنابعالی بگی.از کی تا حال من عروسدار شدم خودم بیخبرم؟

ـاز اون موقعی که پسرت تا منو دید یه لبخند گشاد تحویلم داد.

ـ ای پدر سوخته .جدا از شوخی ببینم تو نمیخوای بیای این طرفی.؟بابا هر کسی که دانشگاه قبول میشه سه چهار ماه بعد خونش پلاسه. اونوقت تو هشت ماه نیومدی.

ـ بابا عمو جون داری میگی خونش.! آخه من خونم تهرانه.کجا اونجا خونه دارم؟

ـ بسه بچه پررو.خونه نداری ،خونواده داری که؟ نداری؟


romangram.com | @romangram_com